ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش 13

  روز شنبه بود که مسجدی با خانم اوکرایینی اش " اولگا " به اردوگاه آمدند. با دسته گلی وپاکت شیرینی  و بوتل ودکایی. بی خبر و ناگهانی ولی بسیار صمیمانه . چاشت روز بود وپیر مرد در اندیشهء این که چگونه یک روز عبث ودشوار دیگری را در این زاغهء مهجوری وتنهایی بگذراند. پیر مرد با دیدن دوست دوران کودکی ونو باوه گی اش ، شادمان شد وگل از گلش شگفت. زیرا که مسجدی را سال ها می شد که ندیده بود ونمی دانست که بر وی چه گذشته وچه قصه ها وحکایت های تلخ وشیرینی برای گفتن دارد. البته که مسجدی ، مسجدی آن سال های دور نبود. سر ووضع آراسته ، رفتار وکردار متین ، ادب وتواضع وفروتنی چشمگیر وامساک در سخن گفتن نمایانگر شخصیت هوشمند وفرزانهء او بود ونا گفته پیدا بود که مسجدی لیل ونهار فراوانی دیده وزحمت های بسیاری را متحمل شده ، تا در آن سطح بلند سویه وکلتور دست یافته است.

 

پس از صرف غذا که پروین با چابکی  وکاردانی خاصی تهیه کرده بود، زن ها که با زبان روسی حرف می زدند ، اتاق را ترک گفتند تا مرد ها حرف های دل خود را به همدیگر بگویند. نورس درآغوش پدر کلانش نشسته بود وبا آن که چشم هایش پت می شدند ، این امید را در دل می پرورانید که هر چه زودتر حرف های کاکایش خلاص شده اتاق را ترک کند و او جرأت به تصرف در آوردن پاکت چاکلیتی را که از دیرگاه به رویش لبخند می زد ، پیدا کند. اما دیری نگذشت که حتا همین وسوسه هم نتوانست در برابر غریزه یی که بدون هیچ گونه رحم وگذشتی وی را به سوی خویش فرا می خواند مقاومت نماید. چشم هایش که پت شدند ، رحمت وی را بالای بسترش گذاشت، بالشش را مرتب کرد ، شال لیمویی رنگ پشمی را با دقت تمام بالایش انداخت وبوسهء آرامی از رخسار گلگونش گرفت وپس از تمام این کار ها از دوستش پرسید :

 

- تو چطور؟ ، نواسه داری ؟

 

- نی رحمت جان، تا هنوز نواسه ندارم. ده سال پیش با اولگا در شهر کیف آشنا شدم. به زودی دلباختهء یکدیگر شدیم وازدواج کردیم ؛ ولی تا هنوز فرزندی نداریم . اما شکر که تو خوشبخت هستی. می بینم که نام خدا پروین جان مادر شده ، اما چه بانوی مقبول ومهربان وبا سلیقه یی است. داوود جان هم مرد زنده گی شده وعصای پیری ات گردیده ونورسک هم که لحظه یی ازتو جدایی ندارد وخدا کلانش کند ، فروغ زنده گی ونور چشمانت گردیده وحشمت جان هم پسر دیگرت ؛ اما نگفتی خا نمت کجاست ؟

 

  - تو به عوض این که در بارهء زنده گی خود قصه کنی در مورد من وخانواده ام حرف می زنی. خوب قصه کن که چطور مجاهد شده بودی وچگونه سرحدت به شهر کیف رسید. بسیار دلچسپ است که بدانم حالا با این زن روسی وملک فرنگ ، زنده گی ات چگونه می گذرد؟

 

- بلی من مدتی مجاهد شده بودم. از آرمان های گذشته ام دست شسته بودم. همه اش تقصیر خلقی های سرخ تازه به دوران رسیده بود. آن ها کاری نکرده بودند که مردم بر سر کوه بالا نشوند. آن فرمان های رنگارنگ وبگیر وببند های حق ونا حق سر انجام مرا هم مجبور ساخت که به کوه بالا شوم ویک دسته را تشکیل دهم. سه سال جنگ کردم اما در طول این مدت آهسته آهسته درک کردم که رهبران مجاهدین هم به خارچ ارتباط دارند: یکی شان به پاکستان ، دیگر شان به ایران و عربستان وسومی شان به غرب . از بس که به امر آنان بالای مردم خود وشهر کابل راکت زده بودم و مردم بی گناه را کشته بودم ، چشمهایم را خون گرفته بود. شب وروز خون خواب می دیدم . دیگر بیخی خسته شده بودم. دلم می خواست دوباره با دوستانی که در دوران تحصیل آشنا شده والفبای مبارزه را از آنان فرا گرفته بودم ، ارتباط بگیرم. اما آنان کجا ومن کجا ؟ آنان مانند تو در چوکی های بلند حزبی ودولتی تکیه زده بودند و من ...

 

-  مگر تو کوشش کردی که مرا پیدا کنی؟

 

- در همین فکر بودم ولی در همان وقت دولت گروه های  دفاع خودی و قطعات قومی وملیشه را تنظیم می کرد تا ازخانه ها ودهات خود دفاع ومحافظت نمایند. روزی چند نفراز وطنداران به نزدم آمدند وگفتند ، برادر بس است تاکی مردم خود را می کشی. همان بود که از کوه پایین شدم وبا پنجاه نفر دوستان همسنگرم به دولت تسلیم شدم. دولت برایم امر ایجاد یک تولی را داد ومن مصروف تأمین امنیت سرک عمومی وچند قریه شدم.

 

ولی مدتی نگذشته بود که زنده گی ام از دست آن خدا ناشناس ها تباه گردید . هست وبودم از بین رفت ودر ماتم عزیزانم نشستم... 

 

اشک های مسجدی با گفتن این سخان سرازیر شدند. غم ودرد جانکاهی در چشمانش پدیدار شد واز گفتن باز ماند. رحمت برایش سگرتی تعارف کرد وگذاشت تا اندکی تسکین بیابد . مسجدی پس از آن که اشک های صورتش را پاک کرد ، پک عمیقی به سگرت زده و سخنانش را از سر گرفت :

 

  آن شب که مجاهدین بالای خانه ام حمله کردند ، من در خانه نبودم. تولی ما وظیفه گرفته بود که امنیت سرک عمومی را تأمین کند تا قطار نظامیی که از منطقهء ما می گذشت به کمین دشمن مواجه نشود. وظیفه که خلاص شد وبه قریه آمدیم ، دیدم که خانهء ما می سوزد. آن ظالم های وحشی ، خانم نجیب وپسرک هشت ساله ام را به رگبار بسته وهرچه داشتم با خود برده بودند. پسان ها خبر شدم که گروپ ویس الدین پسرحاجی شمس الدین بالای خانه ام حمله کرده وزن وفرزندم را کشته بود.

 

- ویس هم مجاهد شده بود ؟ در کدام تنظیم بود ؟

 

- خلقی ها که زمین های حاجی شمس الدین را گرفتند وبه مردم تقسیم کردند ، حاجی شمس الدین وملک سکندر گریختند وبه پاکستان رفتند. در آن جا تا وقتی که زنده بودند به تنظیم حکمتیار کمک می کردند . حکمتیار ویس الدین را قوماندان و پسر سکندر را معاون وی در منطقهء ما مقرر کرده بود...

 

  - نگفتی که ویس را به جزایش رسانیدی یا نی ؟

 

  - سه ماه در پی  اش بودم . چندین بار برایش کمین گرفتم ؛ اما فایده نداشت. می گریخت ودُم به تله نمی داد تا این که خداوند خودش جزایش را داد . یک مرمی توپ دولت راسأ در قرار گاهش اصابت کرد وویس الدین وچند نفر همرزمانش را به جهنم فرستاد. پس از کشته شدن او احساس آرامش کردم . مدتی که گذشت از دولت خواستم تا مرا غرض تکمیل تحصیلاتم در رشتهء زراعت به شوروی بفرستد . تحصیلاتم که تمام شد در افغانستان هم ورق برگشت وباز گشت به کشور عزیزم ناممکن شد. در شوروی هم نمی توانستم زنده گی کنم. ناگزیر به این کشور مهاجر شدم. حالا من هم کار می کنم واولگا هم که داکتر دندان است کار می کند وزنده گی مان بد نمی گذرد.. اما رحمت جان تو چرا این قدر سگرت پشت سگرت دود می کنی؟ چه گپ است ؟

 

  -  مسجدی آغا، سگرت روزگارم را خراب کرده ، هرچه می کنم ترک داده نمی توانم. یک بار شش ماه دود نکردم؛ اما یک روز یک بی انصاف برایم یک دانه تعارف کرد وبار دیگر شروع کردم ودر غمش ماندم. حالا دیگر بالایم زور شده ، اگر نکشَم ، گلویم را خارش میگیرد ، سرفه می کنم، سرم را درد می گیرد، تمرکز فکری ام را از دست می دهم وبه هزار مصیبت دیگر آغشته می شوم...

 

دروازهء اتاق را تک تک کردند . داکتر یاسین بود. داکتر همین که مسجدی را دید، سلام وتعارفی کرد وگفت :

 

 - شما را آن روز در نزدیک سرویس دیدم که با یک نفر گپ می زدید. بسیار متأ ثر بودید وشنیدم که گفتید: حیف پهلوان که خود را کشت. بقیهء حرف های تان را نشنیدم. آیا منظور تان از پهلوان همان شخصی بود که خود را در زیر چرخ های ریل انداخته بود؟

 

با شنیدن این سخنان ، پیر مرد نگاه تعجب آمیزی به صورت داکتر یاسین انداخت . شنیدن کلمهء پهلوان وی را منقلب ساخت. جرقه یی در ذهنش درخشید ولی دیری نپایید وخاموش شد. نگاه استفهام آمیزی به صورت مسجدی انداخت. نگاهی که ازاو می طلبید تا هرچه زودتر سخن گوید واین سکوت موحش را بشکند. مسجدی نیز با تعجب وحیرت به طرف پیر مرد می نگریست . در زیر تأثیر نگاه نافذ وشرربارش گم می شد و حیران بود جطور وچگونه دوستش را که در بی خبری مطلق به سر می برد،  از آن چه روی داده بود، آگاه کند. سر انجام آن نگاه کاونده وگستاخ چنان بر وی خیره ماند که به تردید خود فایق آمد وبا سخنان بریده بریده وبا لکنت محسوس شروع کرد به سخن گفتن :

 

-- فکر می کردم که تو از موضوع خبر داری ومی دانستی که پهلوان عارف پسر خانگل قصاب، خود را در زیر ریل انداخته ...

 

اما رحمت سخنان دوستش را با شتاب وبرآشفته گی فراوان قطع کرده وپرسید :

 

- پس آن شخصی را که ما دفن کردیم پهلوان عارف بود؟ چه می گویی ؟ خدایا چه می شنوم ؟ 

 

- بلی او همان پهلوان عارف بود. همو که دوست دوران کودکی من وتو بود.

 

خبر ناگهانی مرگ دوست دیرین ، مثل صاعقه ، مثل آوار ومثل زلزله بر سروروی پیر مرد فرو ریخت. .کمرش را شکست وخرد وخمیرش ساخت. رنگش سفید شد. واحساس موجودیت زمان ومکان را از دستش ربود. شوک وضربهء ناگهانیی که بر روح وروانش وارد شده بود به قدری شدید بود که پیر مرد فرصت نیافت تکیه کند، آهی بکشد یا سیل اشکی از چشمانش جاری شود. پیر مرد همان طور ساکت وخموش بالای چوکی پلاستیکی سرخ رنگ زاغه اش نشسته بود وبا چشمان ازحدقه برآمده ودهان باز به مسجدی می نگریست وبه نظر داکتر یاسین می رسید که دوستش یا فلج شده ویا در همان حالت قالب تهی کرده است.

 

 داکتر یاسین که این حالت را دید از جایش بر خاست ، پنجرهء اتاق را باز کرد. مشت آبی به صورت دوستش ریخت. ضربه های آرامی به گونه ها ورخسارش نواخت ودیری نگذشت که اشک، این عصاره وتبلورهمه یی تلخی ها ونماد رنج ها ومحنت ها، ناگهان در چشمان پیر مرد پدیدار شد و آرام آرام به قطره های درشتی تبدیل شدند ودر پهنهء صورت او مانند جویبار درخشانی سرازیر گردیدند. مسجدی نیز که رنگی به چهره نداشت به گریستن آغاز کرد ویاسین نورس را که اکنون بیدار شده بود وگریه می کرد درآغوش گرفت ، بیرون شد وگذاشت که آن دو دوست هرچه اشک در چشمان دارند، بریزند وهرچه فریاد در گلو دارند، برآورند..

 

  داکتر یاسین که باز گشت وآن دو را پیر تر، محزون تر و عبوس تر یافت ، گفت :

 

- در بیرون عجب هوای خوشگوار ودلپذیری است. بوی بهار ازهرطرف بلند است. بیایید کمی قدم بزنیم واین غم بزرگ را در زیر درختان جنگل اندکی تسکین ببخشیم.

 

***

 

 


در بیرون هوا واقعاً به همان گونه یی بود که داکتر یاسین تعریف کرده بود: گوارا ، دلپذیر وفرحت بر انگیز. درکوره راهی که به جنگل منتهی می شد، سبزه های جوانی رسته بودند که اگرچه هر روز با بی بی رحمی فراوانی لگد مال می شدند ؛ ولی شب که می شد بار دیگر قد برمی افراشتند وبرای مبارزه با مرگ ونیستی،از ناموس طبیعت نیرو می گرفتند. جنگل درختان سرو وکاج وسپیدار در نزدیک اردوگاه بود. درست در حاشیهء جنوبی آن. جنگل به قدری نزدیک به اتاق رحمت بود که اگر دستش را دراز می کرد به شاخهء درخت سپیدارمی خورد. پیر مرد تقریباً هر درخت آن جنگل را می شناخت . با هرکاج پیر وهر سپیدار جوان آن آشنا بود. در هر بیشهء آن قدم زده بود وپیچ وخم های آن کوره راه را به خوبی می شناخت.مثلاً او می دانست که گلهای زرد وسپید وحشی درکدام قسمت جنگل بیشتر روییده اند . در کجا مرداب است . یا در کدام قسمت آن جنگلبانان پیر چوب می شکنند یا درخت های خشک ومرده را اره می کنند . پیر مرد می دانست در کجا نهال نوی رسته ویا در کجا می توان ساعت ها نشست وبه چهچهه ء مرغان جنگل وترنم وتغنی طبیعت گوش سپرد. در کجا لوحهء منع عبور ومرور آویزان است ویا در کجا درازچوکی چوبینی برای رفع خسته گی رهنورد خسته یی گذاشته اند.

 

  دوستان ، قسمتی از آن کوره راه را با سکوت ژرفی پیمودند. هرکسی در اندیشه یی بود ومی ترسید که با شکستن سکوت حرف مناسبی که فراخور، آن حال واحوال باشد ، بیان کرده نتواند. ولی این پیر مرد بود که سر انجام سکوت را شکست واز مسجدی خواست که در بارهء علت خودکشی پهلوان عارف هرچه می داند قصه کند. مسجدی آهی کشید وبا لحن غمباری گفت :

 

- پهلوان عارف خدابیامرزرا شش ماه پیش دریک پُسته خانه دیدم. بهتر است بگویم که این او بود که مرا شناخت وبه نام صدا کرد. ازدیدن همدیگر خوش شدیم. همدیگر را در بغل گرفتیم واز فرط خوشحالی، هم گریه کردیم وهم خندیدیم . پهلوان را مهمان کرده به خانه ام بردم. او پیر شده بود. موهای سرش سپید سپید بود؛ ولی در خطوط چهره اش فرق بسیاری با پهلوان عارف دیروز مشاهده نمی شد. هنوز هم قوی وزورمند به نظر می رسید. حیف که در چشمانش دیگر آن رخشنده گی ایام جوانی دیده نمی شد. در آن چشمان غم بزرگی لانه کرده بود ، به طوری که از نگاه کردن به آن ها متأثر می شدم. وبه همین خاطر از خیره شدن به چشمانش پرهیز می کردم.

 

درمورد شخصیتش باید بگویم که  او همان طور بود ، همان طوری که من وتو اورا دیده بودیم. همان طور جوانمرد ، متواضع ، اوفتاده ومهربان. هنگامی که سخن می گفت احساس می کردم که با آدم با سواد ، با تجربه وبا معرفتی سروکار دارم . آدمی که معلوم بود سرد وگرم روزگار را چشیده وبه گفتهء شیخ اجل غدر کاروان را دیده..

 

 در مورد پهلوان همین قدر از مامایم شنیده بودم که پس از ترک ده  ، به شبرغان رفته بود ودرتفحصات نفت وگازکار کرده وپس از مدتی باشی شده بود. ولی از جزئیات زنده گی اش خبر نداشتم. تا این که همان شب پهلوان خودش برایم قصه کرد...

 

  رحمت سخنان مسجدی را قطع کرده وبا شتاب خاصی پرسید :

 

 - چی گفت ؟ خواهش می کنم تمام حرف هایش را با جزئیات برایم قصه کن.

 

 - پهلوان گفت که بعد ازآن شبی که ده را ترک گفت ، راساً به شبرغان به نزد دوست مدیر صاحب برق رفت. به نزد دوست پدرت که سرکارگریا "باشی" عمومی کارگران تفحصات ونامش " بهرام " بود. باشی بهرام پس از خواندن پرزه خط مدیر صاحب برق ، برای پهلوان عارف کار پیدا کرد واو در همان جا کارگر شد. خدمت زیر پرچم خود را نیز در همان جا سپری کرد ودر کورس های شبانهء فابریکه نیز شامل شده به ادامهء تحصیلش پرداخت.

 

پهلوان می گفت که باشی بهرام اورا مانند فرزند خود دوست می داشت. راز ها ورمز ها وشگرد های کار را برایش می آموخت . در حزب هم به تشویق باشی بهرام داخل شده بود ، زیرا باشی برایش گفته بود که اگر میرزا عبدالله بفهمد که تو در یک حزب طراز نوین سیاسی داخل شده واز حقوق کار گران وزحمتکشان وطنت دفاع می کنی ، بسیار خشنود می شود .

 

  پهلوان برایم می گفت : باشی بهرام هم عضو حزب وبه جناح پرچم ارتباط داشت. ما هردو در اعتصابات وتظاهرات کارگری اشتراک می کردیم. در همان مارش مشهور کارگران شبرغان به طرف کابل ، ما هردو ازجملهء سازماندهنده گان وفعالین آن بودیم. پس از آن مارش تاریخی ، مدتی نگذ شت که باشی بهرام مریض شد. او متأسفانه سرطان شش داشت وبه زودی درگذشت. عارف می گفت : پس از مرگ باشی مرا به عوض او بر گزیدند. در رژیم داوود خان تحصیلات متوسطه ام را ختم کردم. از اثر تماس با مشاورین روسیی که در نفت وگاز کار می کردند،  زبان روسی را آموختم ودیری نگذشت که به حیث کارگر ماهر وباتجربه وبا سواد مورد حمایت وتشویق آمرینم قرار گرفتم ونتیجه آن شد که پس از سقوط رژیم داوودی ودگرگونی های سیاسی

دیگر، غرض تحصیلات عالی در رشتهء انجنیری نفت وگاز به شوروی اعزام شدم...

 

  دوستان اینک به اعماق جنگل رسیده بودند. رحمت میز وچوکی چوبین را یافت واز دوستان خواهش کرد تا دمی بیاسایند. خودش هم نشست و مجال یافت تا سگرتش را که از دیر باز برای بلعیدن دود تلخ آن بی تاب بود، روشن کند. رحمت به حلقه های دودی که بالا می رفتند وبه تاج مرصع نیلگون ولاجوردین جنگل نارسیده ، به ابدیت می پیوستند ، چشم دوخته بود.  درآن لحظه افکارروشنی نداشت. اما پس ازدوسه پک محکمی که به سگرتش زد، با خود می گفت که روزی وروزگاری خواهد رسید که به همین گونه وبه همین سان ، روحش  برهنه وعریان خواهد شد وهمین طوری که دود قلب سگرت را می شگافد وبه سوی هوا های بالا می رود، روح وی نیز قالب جسمش را خواهد شگافت ومانند روح پهلوان عارف به سوی آسمان آبی ولاجوردین پرواز خواهد کرد وبه ابدیت خواهد پیوست.

  داکتر یاسین همین که جایی برای نشستن پیدا کرد، بوتلی را با گیلاس های کوچکی از جیبش بیرون کشید. گیلاس ها را از ودکای تلخ روسی لبریز ساخت ؛ ولی هرچه اصرار کرد، رحمت پیر مرد از نوشیدن مشروب اباء ورزید. در عوض از فکر مرگ وروح وابدیت وفنا ونیستی بیرون شده به یاد سیمین ، آن دختری که پهلوان عارف را دوست می داشت ، افتاد وبا خود گفت ، خدا می داند که آن شهرهء شهر در کجاست وچه می کند. پیشتر مسجدی گفت که پدرش حاجی شمس الدین وفات یافته است وبرادرش ویس در اثر اصابت راکت کشته شده است؛ ولی نگفت که خودش کجاست ، چه می کند وآیا از مرگ معشوق نامراد روزگار جوانی اش خبر دارد یا ندارد؟ باش که از مسجدی بپرسم ، ولی بگذار که او خود قصه کند واول بگوید که پهلوان چرا خویشتن را به آن صورت کشته است ؟

 

  مسجدی پس از به سر کشیدن گیلاس مشروبش ، هنگامی که دید چشم ها ونگاه های دوستان ازوی چه انتظاری دارند، بار دیگر به سخن در آمد وقصهء تلخ پهلوان عارف را از سر گرفت :

 

-- پهلوان برایم قصه کرد که در هنگام تحصیل ، روزی چشمش به دختری افتاده بود که شباهت فوق العاده نزدیکی با سیمین داشت. همان چشمان، همان خرمن گیسوان ، همان قد وقامت وهمان پیکرسیمین وزیبا. دختر از آذربایجان بود. آن دخترآذری در انستیتوت وترنری تحصیل می کرد . او ظهر ها در کافه تریای دانشکدهء نفت وگاز که نزدیک انستیتوت شان بود، می آمد وغذا می خورد. برای پهلوان معلوم نبود که چرا آن دختر درآن کافه غذا می خورد. ولی هرچه که بود وبه هر خاطری که آن دختر می آمد، سر انجام روزی رسید که پهلوان با او گفتگو نمود ودانست که اسمش " زهرا " است و درماسکو تک وتنها. پس از آشنایی هردو به هم دل دادند و ازدواج نمودند و سالی نگذشت که صاحب پسری نیز شدند.

 

 پهلوان برایم گفته بود :-- مدت تحصیل من که به سر آمد وانجنیر شدم ودرست در هنگامی که می خواستم دست زهرا را گرفته به وطن بر گردم، ناگهان وضع در وطن دگرگون شد ومانند تو مجبور شدم در شوروی ماندگار شوم. در ماسکو برای زهرا که وترنر شده بودبه آسانی کار پیدا شد. ؛ ولی برای من نی. ناگزیر مانند سایرافغان ها در همان بازار معروف" لوژنیکه"  ماسکو میزی را کرایه کرده وبه خرید وفروش کالا پرداختم. در همان بازار با" نعیم " جوان سخت کوشی که میزش در پهلوی میز من قرار داشت ، آشنا شدم. او جوان نجیب ، صادق وسخت کوشی بود که آهسته آهسته مورد اعتماد من قرار گرفت وروزی رسید که هردو دوست شدیم ومیز مشترکی گرفتیم وبا هم شریک شدیم. نعیم ازبازرگانان افغانی جنس می گرفت ومن می فروختم. یا من می رفتم ، جنس می خریدم و او می فروخت. همان بود که کاروبار مان رونق گرفت وکم کم هردوی مان صاحب سرمایه ء کوچکی شدیم.

 

 در این میان مافیای ماسکو که بوی پول را ازجیب های مان استشمام کرده بود ، دست از سرمان بر نمی داشت. زیرا هر روز شنبه ، جوان قوی هیکل روسی به میز ما نزدیک می شد ، به تفنگچه یی که در کمرش بسته بود ، اشاره می کرد ومبلغی را که تعیین می کرد ، از نزد ما می گرفت ومی رفت. اما با آن هم مفاد ما به اندازه یی بود که نعیم راضی بود ومی گفت اگر تا یک سال دیگر هم کار کنیم ، پول قاچاق رفتن من وخانواده ام به کانادا پیدا می شود تا به نزد مادر وپدر همسرم برسیم.

 

 داکتر یاسین بقایای ودکایی را که در بوتل مانده بود ، با دقت فراوانی در گیلاس ها ریخت ، به طوری که دو تقسیم برابر شد . سپس بوتل را درزباله دانی انداخت،  سگرتش را آتش زد وگفت :

 

  -در بازار لوژنیکه ء ماسکو من هم کار کرده ام . براستی که در آن سرمای کشنده ، کار کردن آسان نبود. من وخانمم " حمیرا " تا ناوقت های شب جنس ها را بسته بندی کرده ودر بین بیگ ها وکارتن ها جا به جا می کردیم. یکی دوساعتی به هزار مشکل می خوابیدیم ، زیرا می ترسیدیم که از فرط مانده گی ، خواب مان عمیق تر شود وبه موقع بیدار نشویم. ساعت چهار صبح که بیدار می شدیم ، تا جادهء عمومی بار ها بالای برف ویخ می لخشیدیم وبسیاری وقت ها خون وخون چکان می شدیم. در جادهء عمومی مدت ها ، در آن سرمای زیر صفر منتظر تاکسی می ماندیم . حمیر ا چندین بار سینه بغل شد ؛ ولی هرچه برایش می گفتم قانع نمی شد تا آن کار مشکل وطاقت فرسا را ترک کنم. می گفت خیر است که مافیا باج سبیل می خواهد. خیر است که پولیس حق وناحق ، نداشتن ویزه را بهانه قرار داده ، رشوه می گیرد؛ ولی روزی می رسد که صاحب یک مقدار پول

شویم که با آن بتوانی خود را به اروپا برسانی وزمینه آمدن ما را نیز فراهم کنی. به نظر حمیرا ، همین که من به اروپا می رسیدم ، به جنت روی زمین پا می گذاشتم. دنیا گل وگلزار می شد وتمام آرزو های مان برآورده

می گردید ؛ اما اینک ببینید که بیشتر از یک سال می شود که به اروپا رسیده ام ، نه جنت درک دارد و نه بهشت. ولی شگفتا که حمیرای بیچاره تا هنوز هم امیدش را از دست نداده ، مرا دلداری می دهد ومی گوید مقاومت کن. مقاومت کن. امروز نی فردا قبول می شوی ...

 


 سخنان داکتر یاسین که مثل همیشه طولانی وباشرح جزئیات فراوان بیان می شد، شکیبایی رحمت را به سر آورد. پس با بی اعتنایی تمام آن را قطع کرده وگفت :

 

 -- داکتر صاحب ، هوا تاریک شده ، می ترسم که باران غافلگیر مان کند. بیایید که آهسته آهسته به طرف خانه برویم. اما در آن بازار من وداوود وحشمت هم کار کرده ایم وگذشته از آن ،کدام افغانی است که از راه روسیه خود را به این جا رسانیده باشد وآن مشکلات را ندیده باشد. من پیشنهاد می کنم تا به مسجدی آغا فرصت دهیم تا قصهء پهلوان عارف را ادامه بدهد. چطورمسجدی آغا؟ گفتی که کار وبار پهلوان بهتر شده بود. زن آذربایجانیی داشت که صورت وپیکرش شبیه به سیمین بود. اما او که به خاطر زنش ویزهء دایمی داشت ومانند سایر افغان ها درغم ویزه نبود ، پس چه غمی داشت . چرا به این جا آمد وچرا خود را به زیر چرخ های قطار سریع السیر انداخت ؟ 

 

 مسجدی با لحن حزین واندوهبار قبلی اش بار دیگر به سخن آمد وگفت :

 

- رحمت جان ، همین سوال ها را من هم از پهلوان کرده بودم ولی پهلوان می گفت که درست می گویی ، هرچیز داشتم، غم ویزه هم نداشتم. اما حیف که آن حادثهء شوم اتفاق افتاد وزنده گی مرا دگرگون کرد وسرحدم به این جا کشید. ورنه به گفتهء مردم ما ، مگر من مرگ می خواستم که قندوز بروم ؟

 

 در بارهء آن حادثه ، پهلوان عارف برایم گفت که آن روز، از قضا فروش خوبی داشتیم. هنوز ظهر نشده بود که جنس های ما خلاص شد. نعیم به منزل رفت تا چند کارتن جنس دیگر بیاورد. اپارتمانش در منزل هفتم یکی از ساختمان های درجه سه ماسکو قرار داشت. نعیم همین که داخل لفت می شود ، دو نفر جوان قوی هیکل روسی نیز داخل شده ، لفت را به حرکت در می آورند ودر بین زمین وهوا گردن نعیم را پیچ داده ومی شکنند. سپس مبلغ پنج هزار دالر را که در جیب او بود می ربایند ومی روند.

 

  پولیس پس از تحقیقات  بسیار عادی وسرسری از خانم نعیم و ازمن که شریک او بودم واز همسایه های اپارتمانش سوال هایی می کند و اجازهء دفن جسد را صادر می کند. من مدتی در سوگ نعیم نشستم. واز منزل خارج نشدم. ؛ اما نمی توانسم به آن وضع ادامه بدهم. زیرا که زنده گی کردن در ماسکو ارزان نبود وآدم بیکار با هزارویک مشکل اقتصادی دست به گریبان می شد. پس دوباره به بازار رفتم وکار وبارم را از سر گرفتم.

 

 مدت ها از مافیا خبری نبود؛ اما یک روز دختر جوانی کاغذی را بالای میزم گذاشت وبه سرعت ناپدید شد. در کاغذ نوشته بودند که اگر باج عقب مانده را که مبلغ یک هزار دالر می شد الی ساعت هشت شب تهیه وبه آدرسی که در پایان پرزه نوشته بودند ، نرسانم ، هرچه ببینم از دست خود خواهم دید.

 

 از این دو سه جملهء مختصر پیدا بود که آنان، قاتلین نعیم هستند ومرا به تمام معنی می شناسند وزیر نظر دارند. بنابرآن اگر مطابق خواست شان عمل نکنم مرا نیز با بی رحمی تمام خواهند کشت. البته من می دانستم که دستان شان دراز است وچنگال های اختاپوت آسای آنان در سرتاسر ماسکو گسترده است ومراجعه به پولیس نیز بی فایده است. اگرچه آن مبلغ برای آدم دستفروشی مثل من مبلغ کلانی بود؛ اما پول در برابر حفظ جان انسان چه ارزشی می توانست داشت؟

 

  محلی که می بایست پول را به آن جا می رسانیدم ، یک تشناب عمومی بود، در یکی از کوچه های خلوت نزدیک متروی " اسپورتنیک " . شام که شد خود را به آن جا رسانیدم. در کوچه هیچ کسی نبود. کوچه چندان روشن نبود وپرنده پر نمی زد. تشناب عمومی را پیدا کردم وداخل شدم. در تشناب هم کسی نبود. از کلکین

تشناب که به بیرون نگریستم ، دیدم که جوان بلند قدی که گاهی به راست وگاهی به طرف چپ نگاه می کرد، به تشناب نزدیک می شود. فهمیدم که که همین جوان باید همان کسی باشد که من مبلغ یک هزار دالر حاصل

زحمات شب وروزم را به او می بایست دو دسته تقدیم کنم. نمی دانم چه شد که ناگهان خون در عروقم به جوش آمد. نعیم نامراد با گردن شکسته اش در نظرم مجسم شد . شیطان درون وسوسه ام کرد وآتش نفرت وانتقام در روح وروانم زبانه کشید. در همان حال صدای وجدانم را می شنیدم که خطاب به من می گفت: چگونه پهلوانی مانند تو ، به این جلمبری که مثل قاف نی لاغر است ، باج بروت می پردازد؟ پس چه شد غیرتت ، مگر تو از او می ترسی؟

 

آری دیگر تصمیم خود را گرفته بودم. من دیگر از تفنگچه یی که در دستش بود نمی ترسیدم . من باید اورا می کشتم تا هم انتقام نعیم را گرفته باشم وهم به صدای وجدانم لبیک گفته باشم. به همین خاطر در پشت دروازه کمین گرفتم. همین که جوان مافیایی دروازه را باز کرد، دروازه را به شدت به رویش کوبیدم . جوان آخی کشید وکوشش کرد تا ماشهء تفنگچه را کش کند. ؛ ولی من برایش موقع ندادم، دستانش را با شدت در پشت سرش پیچ دادم ، پایم را بالای گلویش گذاشتم وتا هنگامی که رنگش کبود نشد واز نفس کشیدن باز نماند ، رهایش نکردم.

 

 هنگامی که از تشناب بیرون شدم ، کوچه همچنان نیمه تاریک وخلوت بود. به سرعت می رفتم ودر میان مردمی که از بازار بر گشته بودند وداخل مترو می شدند ، خودم را گم کردم. ...

 

  همان طوری که رحمت پیش گویی کرده بود ، باران سیل آسا شروع به باریدن کرد. دانه های درشت باران به شدت تن زمین را آبله گون می ساختند. کوره راه جنگل در ظرف چند لحظه پر از آب شده بودو دیگر تشخیص راه از چاه ناممکن شده بود. هنوز تا اردوگاه راه درازی در پیش بود؛ ولی خوشبختانه رحمت به زودی در آن جا کلبهء چوبین جنگلبان را پید اکرد. در کلبه کسی نبود اما هم بخاری دیواری داشت وهم چوب وهیزم فراوان. رحمت بخاری را آتش نمود ودوستان بالای چوکی هایی که در کلبه بود، درمقابل بخاری نشستند ومسجدی سخنان نا تمامش را از سر گرفت :

 

  - پهلوان عارف می گفت که آن شب به خانه نرفتم.وبه زهرا تلفن کرده و ازوی خواستم تا فوراً خانه را ترک بگوید. روز دیگر آدرسم را تغییر دادم. زیرا می دانستم که مافیا مرا وشایدهم خانمم را می شناسد وبوفِ کور نفرت انگیز آن تعقیب مان می کند. من دیگر از سایه ام وحشت داشتم.

 

 با مشورهء زهرا به این بلاد آمدم. ولی در این جا هم می ترسم. از انتقام مافیا می ترسم . یک ونیم سال می شود که آمده ام ، جواب منفی گرفته ام ؛ ولی وکیلم می گوید مایوس نباش ، ممکن جوابت تغییر کند.

 

  مسجدی نفسی تازه کرد ولحظه یی مکث نمود. ازرحمت سگرت طلبید و پس از آن که دود تلخ آن را به ریه هایش فرستاد ، گفت :

 

-- بعد ازآن شب چندین بار دیگر پهلوان را دیدم ، آخرین باری که او را دیدم برای بار دوم جواب منفی گرفته  بود. از زهرا نیز نامه یی گرفته بود که در آن ازوی تقاضای طلاق کرده بود. زهرا برایش نوشته بود که دوسال می شود که منتظرش است ؛ ولی دیگر نمی تواند بیش از این بی سر نوشت بماند. نوشته بود که با یکی از همکارانش دوست شده ومی خواهد همرایش ازدواج کند. نوشته بود که اگر دوستش دارد برگردد یا اورا به نزدش بخواهد، در غیر آن وی تا آخر زنده گی نمی تواند منتظر کسی باشد که سر نوشتش معلوم نیست . نمی خواهد که پسرش احساس بی پدری کند . می خواهد " معروف " پدر داشته باشد ،  سر پرست داشته باشد.

 

  در آن شب در سیما وچهرهء پهلوان عارف هیچ گونه اثری از جنون را مشاهده نکردم. حرکاتش مثل همیشه عادی بود واز سلامت عقلش خبر می داد. حتا نم اشکی در چشمانش ندیدم. از روزی که شنیدم خود را در زیر چرخ های آن ریل سریع السیر انداخته است ، دیوانه شده ام. نه باورم نمی شود. او عاقل تر از آن بود که چنین کاری کند ؛ ولی خودش گفته بود که مافیا دستان درازی دارد.

 

***

 


 پیر مرد پس از رفتن مسجدی وهمسرش ، در را بست ودر بسترش دراز کشید.  او از جملهء آدم هایی بود که اگر ظلمی به کافری هم می رسید ، صدای استغاثهء درونش را می شنید که از نبودعدالت وانصاف گلایه

می کرد. واینک که عدالت در مورد دوست دوران نو باوه گیش به محضور افتاده ووی را قربانی کرده بود ، چه کاری جز نفرین بر عدالت از دستش بر می آمد؟ آیا خون می گریست ویا خودش را مانند برادر شعیب حلق آویز می کرد ؟ آیا با این حرکتش روح عارف خشنود می شد ؟ نه ، مسلماً نه ! پس چه چیزی می توانست عارف را زنده بسازد؟ هیچ چیز ! او رفته بود ودیگر بر نمی گشت. او به ابدیت پیوسته بود. زنده گی همین طور بود وهمین طور هم باقی میماند. گوری تنها ، منزوی وخاکی دوستش در نظرش مجسم شد. کاش آن روز مسجدی کمی وقت تر می رسید تااین قصهء حزین را برای همه تشییع کننده گان جنازهء آن مرحوم حکایت می کرد. کاش مردم می دانستند که عارف پهلوان ، مرد آزاده یی بود وبه هیچکسی حتا به مافیای خونخوار جهانی تمکین نمی کرد. کاش همه می دانستند که او روزی وروزگاری گوسالهء گستاخی را هم که بر سر راه عشقش واقع شده بود ، مانند همان جوان مافیا به دیار عدم فرستاده بود. کاش آنان می دانستند چگونه گل ها را می بوسید ومی بویید ونام شیرین سیمین را بر زبان جاری می ساخت. کاش همهء مردم داستان زنده گی او را می شنیدند وبه خاطر مرگ او زار زار می گریستند. کاش سیمین نیز خبر می شد ، از آن سر دنیا می آمد ، مو های خود را می کند وگریبان خود را می درید...

 

در ب مکاشفه ، آرام آرام بر روی پیر مرد گشوده می شد. دیوان حافظ ، عاشق بزرگ را ازتاقچهء اتاقش برداشت ، بوسید به چشمان خود مالید ولای آن را گشود واز زبان لسان الغیب شنید :

 

بی تو ای سرو روان با گل وگلشن چه کنم ؟

زلف سنبل چه کنم ، عارض سوسن چه کنم

خون من ریختی از ناوک مژگـــــان  فراق

خود بگو با تو من ای دیدهء روشن  چه کنم

 

آه کز طعنهء بد خواه نـــــــدیدم  رویـــــت

نیست چون آیننه ام ، روی ز آهن  چـــــه کنم

برو ای زاهد وبر درد کــــشان خرده مگیر

کار فرما ی قــــــــدر می کند این من چه کنم

 

مددی گر به چراغی نکــــــــــــند وادی طور

چارهء تیره شـــــــــــــــــب وادی ایمن چه کنم

برق غیرت چو چنین می جهد از ممکن غیب

تو بفرمــــا که من سوخته خرمـــــــــن چه کنم

 

حافظا خلد برین خانهء موروث من است

اندرین منزل ویرانه نشیمــــــن چه  کنم

 

  این غزل شیرین آن "قلندر یک لا قبای کفر گو " چنان بر روح وروان رحمت اثر گذاشت که بر آن شد تا به یاد بود ، آن انسان ساده ، مهربان وآزاده ، لوح سنگ مزاری فرمایش دهد واین غزل جاودانهء حافظ شیرین کلام را نقش سنگ مزار او نمایند.

 

 


October 8th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب